بقلم: ماه پری. سال 1383 قشنگ رامسراست ورامسر قشنگ. ملكه زيبايي. جوان و دلربا و الهه آرامش. نيم تاجي زمردين بر گيسواني بلند و الوان . دوچشم سبز روشن. از بالاي پرده اي رنگ برنگ. چشماني افسون كننده. همچون مغناطيس. او درصبحدم ساكت است همانند چشمانش. شتابي در بيدار شدن ندارد. حتي پرندههايش هم لطيف آوا یند. رامسرساعات دلنشين صبحدم را با هيچ چيز سودا نميكند ودلهره و اضطراب بدل راه نميدهد. در عين حال با رهروان بامدادي كوچه پس كوچه هاي باغهاي نارنج و ترنج نجوا ميكند. درختاني كه حتي در ارديبهشت هم چند نارنج محض نمونه عرضه ميكنند-- هديه اي همراه با عطر بهار نارنج مدهوش كننده. در طلوع آفتاب نيم تاجش رنگين كمان است. گرچه رفت و آمدي در كوچهها نيست اما اگرباشد بخت با چنين رهروي دمسازاست چون رامسر نگاه ميكند و حرف ميزند. در آن صبحدم و در ميان آن كوچه مشرف بدريا احدي نبود مگر زاغچه هاي بالاي درختان نارنچ وترنج. دراين هنگام صدايي رسا گفت: < اي رهگذربكجا ميروي؟> فریدگفت: <براي ديداررامسرآمده ام.> گفت: < من رامسرم. نيم تاجم را ديدي؟> فرید گفت: < آري. ولي چهره ات را نديده ام.> گفت: < چشمانم چي؟> فرید گفت: < ديدم و مسحور شدم. اما طالب بيش از اين هستم.> گفت: < ما دل شكن نيستيم.>
|